بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

7 ماهگیت مبارک عشق من....

7 ماهگیت مبارک نازدونه ی من این ماهم پشت سر گذاشتیم و خداروشکر وارد ماه هشتم زندگیت شدیم خیلی خوشحالم که هستی و شیرینی زندگی من و بابایی رو صد چندان کردی  برای کنترل رفتیم پیش دکترت و بهداشت وزنت 7.250 و قدت 66 سانت بود.خداروشکر داری بهتر میشی.همش نگران قدتم که به من نره و مثل باباییت قد بلند  بشی  راستی همزمان با پایان 7 ماهگیت توی مسابقه نی نی های شکمو شرکتت دادم و عکستو فرستادم برای مسابقه.برای من نتیجه مهم نیست فقط دوست داشتم تو مسابقه شرکت کنی.عکستم تو وبلاگت گذاشتم.اعلام نتیجه هم عید فطره دیگه جونم بگه برات.....آهان تو اولین ماه رمضان زندگیتم داری پشت سر میذاری.پارسال اینموقع تو دلم بودی یادش بخیر دلم برای د...
23 تير 1392

سفر تهران

جیگر طلای مامان بخاطر جشن نامزدی دخترخاله ام ساناز شما اولین مسافرت کمی طولانی خودتو تجربه کردی....چهارشنبه شب 12 تیر 92 من و شما و بابایی بسمت تهران حرکت کردیم و مسافرت 3 نفریمونو تجربه کردیم....شما تا ساعت 8 صبح لالا بودی و بعدش که ما قزوین رسیدیم بیدار شدی.تا خود تهران دیگه لالا نکردی و بازی میکردی.ولی اخرا که رسیدیم تهران تو ماشین کلافه شدی و شروع کردی به گریه کردن. وقتی رسیدیم رفتیم خونه عمه ملیحه و 1 روز موندیم اونجا و جمعه صبح هم رفتیم خونه خاله ی من. مراسم نامزدی هم که به صدقه سری شازده خانوم مامانی فقط موند تو اتاق و شمارو ساکت میکرد.آخه از جمعیت میترسیدی و همش گریه میکردی منم مجبور بودم بمونم تو اتاق و راستشو بخوای کمی ام گریه کرد...
15 تير 1392

گردش تفریحی

وروجک من امروز دسته جمعی با حاجی بابااینا رفتیم باغ یکی از دوستای حاجی بابا....خیلی خوش گذشت بهمون.خداروشکر شمام دختر خوبی بودی و اذیتمون نکردی.....عکساتم برات میذارم.کلی ام آلبالو چیدیم. باغ طرفو نفله کردیم البته با اجازه ی خودش اینم عکسات این موقع رفتن تو ماشین.... اینم تو باغ.... اینم وقتی خوابیدی و گذاشتمت تو پشه بند تا جوجوها اذیتت نکنن ...
7 تير 1392

بهترین احساس زندگیم...

بهترینم امروز برای اولین بار وقتی بغل دایی سعید بودی و گریه کردی دستاتو بطرفم دراز کردی تا بغلم بیای و من بهترین احساس زندگیمو تجربه کردم.....واقعا نمیتونم بگم چه حسی داشتم وقتی منو پناه خودت میخواستی... دخترم بهانه ی قشنگ زندگیم ممنون که هستی.هرچقدر که سجده ی شکر بجا بیارم کمه در برابر لطف پروردگارم..... عاشقتم بیتای زندگیم..... ...
2 تير 1392

مریض شدی مامانی

گل همیشه بهار من آخه چرا مریض شدی؟ از دوشنبه (92/3/27) سرما خوردی و من خیلی ناراحت بودم. من بابایی همش دعا میکردیم و میگفتیم کاش مریضیت بیاد به جون من و بابایی.آخه ما اصلا تحمل بیحالی تورو نداریم.این روزا همش گریه میکنی و تو خواب ناله میکنی.فدات شم حتما بدن درد داری دیگه.مامانی خیلی زود خوب شو و قول بده دیگه مریض نشی.من و بابایی ام با بیحالی تو بیحال شدیم.خصوصا بابایی که خیلی ناراحته عزیزم. آخه این اولین باریه که مریض شدی و خداروشکر تا الان مریض نشده بودی.الی مامان بمیره برات....... مامانی قول بده زود زود خوب شی ...
1 تير 1392

تلاش برای چهار دست و پا رفتن

نفسم امروز عمه ملیحه از تهران اومد و ما هم برای دیدنش رفتیم خونه مامان جون و باباجون.بابایی مارو گداشت اونجا و خودش رفت سر کار.همگی اونجا جمع بودیم و بهمون خوش گذشت.طبق معمول هم که همه با تو بازی میکردن.خصوصا عمه ملیحه که به عشق شما اومده بود تبریز.نسشته بودیم تو حیاط و شما هم واسه خودت غلت میزدی و یهو دیدیم که پاهاتو دستاتو بلند کردی و داری سعی میکنی چهار دست و چا بری.قربونت بشم مامانی وفتی اون صحنه رو دیدم انقدر خوشحال شدم که بغض کردم.انقدر دور و برت شلوغ بود که نتونستم ازت عکس بگبرم.این خیلی خوبه که روز به روز شاهد پیشرفت کردنت هستم.حسی که داشتم اصلا قابل توصیف نیست..... امروز با آیلین دختر دختر عمه الهامت داشتی بازی میکردی و هر از گاهی ...
26 خرداد 1392
1